حسّ خوبیست در آغوش خودت پیر شوم اینکه یک عمر به دستان تو زنجیر شوم آسمانم شوی و تا به سرم زد بپَرم : با نگاه پر از احساس تو درگیر شوم حسّ خوبیست نفس های تو را لمس کنم آنقدَر سیر ببوسم … نکند سیر شوم ؟! زندگی کن تو در این کلبه ی ویران شده تا با همین عشق بسازم من و تعمیر شوم باید ابراز کنم نیت رویایم را باید از زاویه ی شعر تو تفسیر شوم یک غزل باشم و تا مرز جنونت بکشم پر از آرایه و اندیشه و تصویر شوم اولین تار سفید سر من را دیدی حسّ خوبیست در آغوش خودت پیر شود.
روزگار ، نبودنت را برایم دیکته می کند
و نمره ی من باز می شود : صفر
هیچ وقت نبودنت را یاد نمیگیرم !
تو به دوستت دارم هایم معتاد شده ای
و من به دوستت ندارم هایت …
چه فرقی می کند اعتیار ، اعتیاد است …
و چه تفاهمی …
دلم تنگ است می دانی
پناهم شانه های توست …
به نگاهی که
برای تو نیست محبت نکن
آدم است ، احساس دارد
باورش می شود
تو میروی و سالها اسیر محبتت میشود…
هزار بار به تو گفته بودم
دلیل شیدایی یک زن ، زیبایی مرد نیست
یک مرد همیشه زیباست
وقتی که زخمهای دل مجروح زنی را می بوسد
میکویند هرکس نیمه گم شده ای دارد
تو اما بانو
تمام گمشده منی
و من یه هیچ نا تمام که با تو هست میشوم
حال آدم خراب پرسیدن ندارد
اما …
دستانش گرفتن دارد
روبرویم ، سراب
پشت سر ، خاطرات
نازنینم ، کدامین طرف سوی توست . . . ؟